و ما دیگر ۱۳۷ نفر نبودیم

و ما دیگر ۱۳۷ نفر نبودیم

von Ashkan Khorasani, Freitag, 12. November 2010 um 07:36
در حیاطی به وسعت ۳۰۰متر.آفتاب بی رحم تابستانی آسفالت را گداخته کرده بود و من از شوق آزادی گرمایش را حس نمی کردم.لبهای بی روح زندان بانان را لحظه ای عاجزانه و آنی دگر,مغرورانه تعقیب می کردم که چه می گویند

هنوز ۱۳۷ نفر بودیم.کفشها و وسایل شخصی مان را تحویل دادند.بیدرنگ  پوتین‌های سربازیم را پوشیدم.آنقدر مست آنچه که بیرون در منتظرم بود،بودم که بندهای پوتینم را نبستم.اسمها را ۲تا ۲تا می خواندند و دست راست یکی‌ را به دست چپ دیگری با تسمه‌های پلاستیکیه سبز رنگ می‌بستند.در پنج قدمی در بازداشتگاه ایستاده بودم و باورم نمی‌شد که می‌‌توانم از چارچوب در عبور کنم.گویی از خط مرزی ایران و ترکیه میگذری.``رد شدم``. تا اتوبوس فاصلهٔ چندانی نبود ولی‌ چند سرباز ما را تا آن همراهی میکردند.وارد اتوبوس شدم،همهٔ صندلی ها پر شده بود و من به همراه چندتن دیگر،در راهروی اتوبوس به پهلو نشستیم.اتوبوس حرکت کرد و می‌‌شد خنده را در چشمان یکایک بچه‌ها دید.با سر و صدای ۲ صندلی جلوتر متوجه شدم که حال یکی‌ از بچه‌ها خوب نیست.همان کسی‌ بود که از روز اولی‌ که دیدمش حال و روز خوشی‌ نداشت.ضربان قلبش بالا بود و نفسهای نصف نیمه می‌کشید.تمام بدنش تکان میخورد.گویی تشنج کرده بود.مأمور بدرقه باورش نمی‌شد که او نقش بازی نمی‌‌کند و اصرار داشت اتوبوس را ساکت نگاه دارد ولی‌ با اصرار و فریاد بچه‌ها بر آن شد که آب قندی درست کند.من نمی‌دانستم که او چه مشکلی‌ دارد،فقط می‌دانستم که آب قند فشارش را بالاتر می برد و حالش را از اینکه هست بدتر می‌کند.به سرعت خود و همدستبندیم را به مأمور رساندم و در کشمکش و کلنجار با او بودم که ناگهان فریادی از پشت سرم بلند شد.جسم بی‌ جانش را بر صندلی کنار پنجره دیدم که به بیرون نگاه میکرد ولی‌ نفس نمیکشید.دیگر تکان نمیخورد و نمی‌‌لرزید.بغل دستیش آب به صورتش می پاشید و محکم سیلی‌ به صورتش میزد.با بی‌جواب ماندن هر سیلی‌ بدنم سردتر می شد. کرخ و بی‌ تحرک به او خیره شده بودم و حرفهای دیگران را نمی‌‌شنیدم.ناگهان به خودم آمدم و بر سر مأمور بدرقه فریاد کشیدم``دستش رو باز کن ``  اتوبوس توقف کرد.یک سرباز به کمک یک زندانی زیر بازوانش را گرفتند و بدن بی‌ تحرک او را کشان کشان به بیرون از اتوبوس بردند.ماشینی دیگر جلوتر از اتوبوس ایستاده بود و آنها به داخل آن رفتند.دیگر سربازها مشغول آرام کردن اتوبوس بودند که دیدم سرباز و زندانی به همراه هم به اتوبوس باز گشتند.زندانی گریه میکرد و بریده بریده میگفت  ``بهش نفس مصنوعی دادم،از دهنش خون زد بیرون`` و مدام فریاد می‌‌زد ``تموم کرد،تموم کرد``من روبرویش ایستاده بودم که صدای گریه از پشت سرم بلند شد.برگشتم،در راهروی اتوبوس یکی‌ را میدیدم که به پایهٔ صندلی تکیه داده و بلند بلند گریه می‌کند.دیگری سرش را به صندلی جلوییش می‌کوبید و آن یکی‌ لبانش را به دندان گرفته بود و حق حق میزد.نمی‌دانستم گریه کنم یا فریاد بکشم.منجمد و ماسیده ایستاده بودم و بی‌ تحرک شاهد فریادها و گریه‌ های یک اتوبوس بودم.صدا‌ها گنگ بود و تصاویر دیر به مغزم میرسید
ناتوانی‌ در فهم یا حتی باور آنچه که اتفاق افتاده بود اجازه هیچ عکس العملی را به من نمی داد.با ضربهٔ مأمور بدرقه متوجه شدم که باید بنشینم.اتوبوس دوباره حرکت کرد با این تفاوت که ما دیگر ۱۳۷ نفر نبودیم و کسی نمی خندید
یک سال و ۳ماه و ۲۵ روز از بدترین ظهر تابستانی من می‌گذرد و من هنوز نمی‌‌دانم که چرا آنروز گریه نکردم.شاید در آن لحظه من نیز مانند آنکه ۲۰ متر آن طرفتر،در خودرویی دیگر جان باخته بود،مرده بودم،شاید

0 comments:

Post a Comment