گذری بر گذشته سبزم...

13 آبان ماه، روز تلخ و دردناک اما سرنوشت سازی بود، هنوز خانواده هایی به دنبال فرزندان گمشده شان پشت دیوارهای بلند اوین فریاد الله اکبر می گفتند و خدا را صدا می کردند. قبل از آن روز سخت پلیس اعلام کرده بود همه اقشار، همه عقاید می توانند آزادانه در تجمع شرکت کنند. عجیب و باورنکردنی بود که نام برده بودند «سبزها می توانند با نمادهایشان شرکت کنند». تجمع قبلی روز قدس بود که تجمع میلیونی با کمترین درگیری بود. امیدوار بودیم که به حرف های ناگفته مان گوش بدهند.
کروبی ساعت 10 صبح از میدان هفت تیر حرکت می کرد، به دوستم گفتم قرار ما هفت تیر باشد. ترسیده بود، گفت احساس ناخوشایندی دارد، گفت عجیب است که گفته اند بیایید، گفت به کروبی حمله می کنند تهدیدش کرده اند، کروبی به تازگی نامه ای نوشته بود و موضوع تجاوزات در زندان ها را افشار کرده بود و تهدید شده بود. گیچ بودیم، تلفن خونه چند روزی بود که قطع شده بود. اینترنت نداشتم و موبایل ها دچار اختلال شده بود! قانع اش کردم جایی که کروبی باشد امن است... اشتباه می کردم!
صبح ساعت 10 از پناهگاه امنم بیرون زدم، هیچ نمی دانستم وقتی دوباره در پی معجزه ای زنده به خانه بازمی گردم تا مدت ها خواب راحت و بدون درد نخواهم داشت. نزدیک هفت تیر که رسیدم جمعیت آنقدر زیاد بود که نمی توانستم راه بروم، همه ایستاده بودند، بوی گاز اشک آور می آمد. دوستم را با هزار بدبختی پیدا کردم. راه مردم به میدان بسته شده بود، همه جا گارد ویژه و لباس شخصی ها بودند. مردم سرگردان شده بودند! می گفتند ما برای گرامیداشت 13 آبان آمده ایم چرا راهمان را می بندید؟ ما را به سمت کوچه ها متفرقه کردند... داخل کوچه ای شدیم، مدتی ایستادیم موتوری ها می آمدند و می رفتند. شب قبل یک جفت مچ بند سبز خوشرنگ برای خودم درست کرده بودم که دیگر نیازی به گره زدن نداشت و مچ دستانم را احاطه می کرد و من لذت می بردم از این همه هویت... مچ بند سبزم هویتم شده بود! مچ بندها را که از کیفم بیرون آوردم، دوستم مانع ام شد و گفت خطرناک است، بسیجی ها در حال رفت و آمد بودند... تصمیم گرفتیم به سمت سفارت سابق آمریکا برویم، تجمع اصلی آنجا بود. امیدمان این بود که سبزها سفارت را سبز کنند، نمی خواستیم بگذاریم پرچم مقدس هیچ کشوری به آتش کشیده شود، کاری که مرسوم بود حکومت هر سال انجام میداد. ما خواهان جنگ نبودیم، خواسته ما صلح بود، آرامش بود و تلاش برای ایرانی آباد و البته آزاد... به طالقانی که رسیدیم به خودمان آمدیم، انگار در منطقه جنگی دشمن بودیم، هرجا که نگاه می کردی بسیجی ها، گاردی ها و لباس نیمه شخصی ها (لباس شخصی هایی با جلیقه های سپاه و کلاه های ایمنی) بودند. همه به ما چپ چپ نگاه می کردند. خیابان پر بود از اتوبوس هایی که آدم ها را برای تظاهرات آورده بودند، آنها با وسایل نقلیه ملی ما آمده بودند «مرگ بر آمریکا» بگویند و ما ساعت ها پیاده به دنبال صلح بودیم، افسوس که هیچ کجا اثری از صلح نیافتیم که هیچ، هرچه دیدیم جنگ بود و باتوم و اسلحه... وانت ها و ماشین های دولتی با دیگ های غذا و ظرف های یکبار مصرف و چای و کیک آماده پذیرایی از خودشان بودند. چه جالب! به آنها غذا و چای و کیک تعارف می کردند و سهم ما باتوم و گاز اشک آور و ناسزا بود... گاز اشک آوری علاوه بر اشک آور بودن، تهوع و سستی عضلات را در پی دارد و اصلی ترین عامل دستگیری بچه های سبز بود، وقتی گاز می زنند هم چشمانت می سوزد، هم نفس نمی کشی، هم تهوع می گیری و هم سست و بی جان بر کف آسفالت ها رها می شوی به حال خودت تا دستگیرت کنند... خیابان را بسته بودند، بچه های کوچک مدرسه ای را به زور آورده بودند، بچه ها ساندیس دستشان بود و می خندیدند و شعارهایی که دیکته می شد بهشان را مسخره می کردند، معلم ها فریاد می زدند و دعوا می کردند و بچه می گفتند مرگ بر آمریکا... و با خنده می گفتند... دوربین ها را اول خیابان گذاشته بودند، جمعیتی حدود 50 تا 100 نفر خیابان را مدام بالا و پایین می رفتند و دوربین ها تصاویر تکراری قدم هایشان را ثبت می کرد. زنی از جمعیت حکومتی ها پلاکاردی در دست داشت که به خودی ها نشان می داد و می گفت: خوب و کامل خواندید؟ روی پلاکارد نوشته بود: «هر مسلمانی اگر منافقی را بکشد ثوابش بیش از 70 سال عبادت است». وحشتناک بود!!! یعنی ما منافق بودیم و باید می مردیم. این از پرستیدن و عبادت خدا هم واجب تر بود.
به دوستم گفتم اگر تا یک دقیقه دیگر اینجا بایستیم از شدت تنفر پس می افتم. به سمت مطهری حرکت کردیم، توی راه سبزها را می دیدیم، جالب بود که بدون هیچ نشانی می شناختیمشان، می پرسیدیم: بچه ها، سبزها کجا هستند؟ و آنها می گفتند: ولیعصر درگیری بوده... مفتح گاز زدند یا هفت تیر دستگیر کردند و... در طول مسیر تا زمانی که به تخت طاووس برسیم صحنه های وحشتناک زیاد دیدیم. مردم در خیابان کریمخان حرکت می کردند، گاردی ها حمله می کردند، یکی از گاردی ها به سمت پیرمردی حمله کرد آجری را بلند کرده بود، پیرمرد سرش را جلو برد و فریاد زد: بزن، چرا وایسادی بزن دیگه! گاردی سنگ را بالاتر برد، مردم فریاد زدند و هو کردند. ترسید، به مردمی نگاه کرد که پر از خشم بودند. زنی وسط خیابان افتاده بود، مردم از این طرف به سمت دیگر خیابان می دویدند، شعار می دادند، پلیس حمله می کرد مردم دوباره می رفتند سمت دیگر.. و من هاج و واج وسط چمن بلوار ایستاده بودم، نمی دانستم باید کجا فرار کنم! یکی از گاردی ها طرفم آمد، باتومش را بلند کرد و گفت: برو. گفتم: مگر من چه کار کرده ام؟ گفت تا نزدم برو... چند دختر و پسر را دستبند زده بودند و در زمین فوتبالی نشانده بودند، چند زن میانسال به یاری آمده بودند، زنی به یکی از بسیجی ها که نگهبانی می داد گفت: باید آزادشان کنی، به خدا آنها مثل پسر و دختر خود من هستند. بسیجی عصبانی شد و باتومش را بلند کرد. زنی دیگر فریاد می زد «یا حسین» و مردم همراهش می گفتند «میرحسین»، یکی از گاردی ها جلو آمد و گفت: جرأت داری یکبار دیگه بگو یا حسین. و باتومش را جلوی صورت زن گرفت. عجب! در دنیای اسلام گفتن یاحسین چقدر درد است و جرم!!! زنی چادری همراه دخترش در صف مقدم مرگ بر دیکتاتور می گفتند. روز عجیبی بود...
به مطهری که رسیدیم سر تخت طاووس سبز ها ایستاده بودند جمعیت آنقدر زیاد بود که ترافیک شده بود، ماشین ها بوق می زدند و حمایت می کردند. همه نمادهای سبز آشکار شده بود. شعارها شروع شده بود، این بار مردمی را دیدم که رانده شده بودند از همه جا!
صحنه هایی که دیده بودیم مردم رو سرشار از خشم کرده بود و باعث شده بود شعارها رادیکال تر بشه، مردم شعار می دادند: مجتبی بمیری و مرگ بر خامنه ای سر می دادند. 10 دقیقه شعار، 10 دقیقه اتحاد... مچ بندهای سبزم را به دستم بستم، چقدر امیدوار بادکنک های سبز به آسمان فرستادیم.
ناگهان شلیک گاز اشک آور دود غلیظی ایجاد کرد، مردم دو دسته شدند؛ یک دسته آن طرف خیابان یک دسته این طرف. موتور قرمزها حمله کردند به مردم آن طرف، فریاد زدیم، هو کردیم، مردم را می زدند. دوستم گفت فرار کنیم، گفتم راست می گی الان میان این طرف. ناگهان از پشت سر صدا شنیدیم، برگشتیم، موتور قرمزها از پشت داشتند حمله می کردند، گیر افتاده بودیم از دو طرف محاصره شده بودیم، همه می دویدند. بعضی از مردم به داخل مغازه ها پناه برده بودند اما ما گیر افتادیم. دوستم پیشنهاد داد کنار ایستگاه اتوبوس بایستیم راه دیگری نداشتیم، می دویدیم دنبالمان می آمدند، می ایستادیم محاصره می شدیم... اما ایستگاه اتوبوس امن تر بود. البته خیال می کردیم. مردم ترسیده توی ایستگاه اتوبوس پناه گرفته بودند. یکی از گاردی ها حمله کرد به ایستگاه که کنار ما بود و شروع کرد به زدن یکی از همون مردم. ماسکی به صورتم زده بودم یادم رفته بود برش دارم، ماسک نشانه جرم بود، (وقتی داشتیم به سمت مطهری میامدیم یکی از بسیجی ها جلوم رو گرفت و گفت ماسکتو در بیار. گفتم برای چی؟ گفت می گم دربیار و دست آورد که بگیره، ماسکم رو درآوردم و انداختم توی دستش: مال تو. تب آنفلوآنزای خوکی بالا بود معمولا مردم ماسک می زدند اما اون روز قدغن بود. جلوتر که آمدم گاز اشک آور زدند نفسم بالا نمی آمد، ماسک دیگری همراهم بود به صورتم زدم.) وقتی توی ایستگاه ایستادم یادم آمد ماسک به صورت دارم، ترسیدم دست بردم ماسکم را دربیاورم یکی از موتورسوارها که لباس سبز تیره نظامی به تن داشت از موتورش پیاده شده بود، باتوم داشت به من خیره شد و جلو آمد. شوکه شده بودم، دیدم قدم به قدم جلو می آید، یک قدم یک قدم عقب رفتم، دیدم چشم هایش رنگ خون شده، دیگر ترسیدم! زبانم را به زور حرکت دادم و با صدای بریده ای گفتم: آقا، مگر من چه کار کرده ام؟ جلو آمد... آقا من که کاری به شما ندارم. جلو آمد... آقا اصلا غلط کردم... جلو آمد... هیچ حسی در چشمانش نبود جز تنفر و انتقام، انگار کر بود و ضجه ام را نمی شنید، انگار کور بود و رنگ پریده ام را نمی دید. برایش مهم نبود دخترم، پسرم، بچه هستم یا پیرم... مهم نبود ضعیف هستم یا قوی! من دشمن بودم و حکم مرگم صادر شده بود. باید اجرایش می کرد. حتی فکرش را هم نمی کنم دشمن به دشمنش اینچنین نفرت داشته باشد که او داشت.
آمدم فرار کنم، دوید و از پشت کیف کوله پشتی ام را کشید. به شدت به عقب افتادم. باتوم را بلند کرد، صدای اصابت ضربه های باتوم به کوله پشتی ام را شنیدم، دید دردم نمی آید بند کیفم را کشید، می خواست کیفم را جدا کند تا باتوم به کمرم بخورد. مقاومت کردم... با باتوم به بازو و کتفم ضربه زد. نمی دانم دردم می آمد یا نه تنها فکرم پیش دوستم بود که کمی آن طرف تر مورد حمله واقع شده بود، یکی از مزدورها دستانش را دور گردن دوستم حلقه کرده بود و او که دختری ضعیف و کم وزن بود را می خواست خفه کند، دوستم نمی توانست نفس بکشد، مزدور فریاد می کشید: از جون مملکت چی می خوای؟ دوستم کبود شده بود...
و کیفم، مهمترین سند حضورم در تظاهرات! از روی موبایلم و خط تلفنم ردیابی و شناسایی می شدم. هرچه در توان داشتم جمع کردم تا کیفم را از دست ندهم، دست هایم کرخت شده بود، عضلاتم گرفته بود. بالاخره کیفم را جدا کرد! پرتابش کرد. به سمت کیفم رفتم تا خواستم برش دارم لگد محکمی به پهلوم زد، دوباره تلاش کردم لگد بعدی و بعدی و بعدی و... یک نفر دیگر اضافه شد، باتوم و لگد در هم آمیخته شدند. می گفتم: ولم کنید مگر من چه کار کردم؟ برام قابل هضم نبود چرا؟ جرمم شرکت در تجمع 13 آبان بود؟ مگر خودی هاشان همان لحظه تجمع نکرده بودند؟ مگر از آنها حفاظت نمی شد؟ من چه فرقی با آنها داشتم؟ روسری ام از سرم افتاده بود، موهایم را با دست گرفته بود و می کشید. سه نفر شده بودند. سرم را به زور به طرف پایین هل می دادند. درد لگدها به پهلویم و برخورد باتوم ها با ستون فقراتم هم توانی برای مقابله، مقاومت یا دفاع از خودم نگذاشته بود. حتی نمی توانستم فرار کنم. اصلا دیگر تسلیم شده بودم. منتظر بودم هر لحظه سوار ماشینم کنند و به جای نامعلومی ببرندم که سرنوشتم مشخص نشود. درد ضربه ها جای خودش را به کوفتگی می داد، هیچ صدایی نمی شنیدم. حدس می زنم ناسزا می گفتند. تنها صدای خودم را به یاد دارم که خدا را به کمک می طلبیدم.
کسی از دور به طرفم هجوم آورد. سرم را به پایین هل داده بودند نمی دیدم چه اتفاقی می افتد. از موهایم گرفت و سرم را بالا کشید. شیئی در دستش بود، تا جایی که می توانست جلوی صورتم آورد و بعد... اسپری فلفل بود. باز هم نفهمیدم چه می شود. منتظر بودم دستگیرم کنند. در آن لحظه تنها یک نفر در ذهنم بود: مادرم! مادرم چشم به راهم می ماند، سکته می کرد لابد اگر می فهمید دستگیرم کرده اند... از خدا خواستم چشم انتظارش نگذارد. مادر است و تحمل داغ ندارد! اگر زنده برنمی گشتم چه؟ اگر جنازه ام را در قطعه ای گمنام دفن می کردند و مادرم سالها چشم به راهم می ماند چه؟ ناگهان عجیب رهایم کردند و من مبهوت ایستاده بودم. یک نفرشان ناسزای بدی گفت و به من گفت گمشو! من هنوز نمی دانستم چطور رها شده ام و دستگیرم نکردند. شوکه شده بودم، یکی دیگر به سمتم حمله کرد. گلد بعدی را هم خوردم. با خود فکر کردم لابد کیفم را می برند و از خطم پیدایم می کنند و به سراغم می آیند. 2 راه پیش رویم بود: پس یا الان دستگیرم کنند یا کیفم را پس بگیرم... به سمت کیفم رفتم به بعدی گفتم آقا تو رو به خدا کیفم رو... شروع کرد به ناسزا گفتن و حرف های رکیک زدن، باتومش را بلند کرد پشتم را کردم، می ترسیدم باتوم به صورتم بخورد. به بسیجی بعدی گفتم تو رو به خدا... حرف از دهانم بیرون نیامده شروع کرد به ناسزا گفتن در لابه لای حرف های رکیکش گفت حجابت را درست کن! تازه فهمیدم که روسری ام از سرم افتاده و موهایم کاملا آشفته شده بود، من نمی توانستم حتی نفس بکشم!
آمدم روسری ام را دوباره سرم بندازم سرباز بعدی به دست هایم نگاه کرد، کمی مکث کرد و به یکباره به سمتم حمله ور شد. آنجا بود که مچ بندهای سبز خوشرنگم را دیدم فهمیدم به خاطر مچ بندم حکم مرگم را صادر کردند. به خاطر این رنگ سبز روی سنگفرش های خیابان های شهرم به قصد مرگ کتک خوردم... به بسیجی گفتم به خاطر این می زنید؟ و مچ بندم را نشانش دادم و از دستم کندم. هنوز هم دلم می سوزد که چرا آن سبز قشنگ را دور انداختم. پیدا کردن پارچه های سبزرنگ از محالات است و اگر هم بتوانی پیدایش کنی خریدنش ریسک است چرا که این روزها در سرزمین من رنگ سبز جرمی است بسیار نابخشودنی! به سرعت دور شدم، درد داشتم، سرفه می کردم و درمیان اشک های خواسته و ناخواسته به دنبال دوستم می گشتم. پسری تلوتلوخوران از کنارم رد شد، پیراهن سفیدی بر تن داشت که خونرنگ شده بود. به گمانم سرش شکسته بود! کمی جلوتر نقش برزمین شد. ترسیده بودم گفتم حتما دوستم را برده اند. با این وجود ناخواسته برگشتم. انگار قدم های سستم از من فرمان نمی گرفت. در میان تصویر تیره و تاری که از خیابان می دیدم دوستم را دیدم که کیفم بر دوشش به سمتم می آید... خوشحالی که چه عرض کنم! زنده شدم باز... به من که رسید وحشت کرد، گفت: صورتت چی شده؟ ترسیدم، حتم داشتم که صورتم خونی است یا سرم شکسته و نفهمیدم. دست بردم به سمت چپ صورتم، دستم زرد رنگ شد: اسپری فلفل. دوستم من را به کتابفروشی همان اطراف برد. می خواست آب پیدا کند. با این ظاهری که من داشتم هر لحظه دستگیرم می کردند. داخل کتابفروشی که شدم کتابفروش با تعجب نگاهم کرد، نه از آن بابت که چرا کتک خورده ام! از این بابت که چرا اینقدر کتک خورده ام! بی اختیار نشستم کف کتابفروشی و بغضم ترکید... حس حرکت نداشتم، از دنیا بیزار بودم!
کتابفروش سیگاری روشن کرد تا دودش را در چشمم بدمد، نمی توانستم ببینم، کور شده بودم! کتابفروش خنده تلخی کرد و از سر دلداری به من لقب جانباز داد، گفت که زمان انقلاب این بلاها سر او هم آمده؛ یادم آمد شروع کردم به گریه که چرا انقلاب کردید؟ انقلاب کردید که حکم مرگ ما را وسط خیابان های شهری که متعلق به من است اجرا کنند؟ و پیرمرد هاج و واج مانده بود... سکوت تلخی کرد. خجالت کشیدم، بغض های فروخورده ام را به یکباره فریاد کرده بودم و حالا سبک شده بودم.
به خانه که بازمی گشتم در طول راه با صدای هر موتوری قلبم می ایستاد، چهره ام کاملاً مشخص بود که از میدان جنگی برگشته ام. خسته بودم و فکر می کردم توان مقابله با کرکس های وحشی و حیوان صفت حکومت ندارم. کمرم کاملاً متورم شده بود، رد باتوم ها بر پشتم امضای خشونت شده بود بر مسالمت من! و من چه صبورانه دردهایم را فتح می کردم.
کلیه هایم درد می کرد، صورتم می سوخت، کتف و بازوهایم کبود بود، به پشت نمی توانستم بخوابم... با درد از خواب می پریدم! شده بودم جهانگردی و هر روز که می گشت کبودی های جدیدی را فتح می کردم و هر بار پرچم پرافتخار سبزم را بر بالای قله های غرورم نصب می کردم. فاتح شده بودم بر نابرابری و بی عدالتی، احساسم عوض شده بود. هر روز که می گذشت بیشتر احساس پیروزی می کردم. حس کردم با بدن دردمندم با جسم کوفته و خسته ام روز تاریک بی عدالتی را به تسخیر خود درآوردم.
هر شب که با درد به خواب می رفتم، هر لحظه که در خواب عمیقم ناگهان رد باتوم ها و لگدها تیر می کشید و خوابم را آشفته می کرد، هر لحظه که برای پوشیدن لباس هایم فریاد کوچکی از درد می کشیدم تنها به یک چیز فکر می کردم: من پیروز شده ام! و از شجاعت خودم لذت می بردم چرا که با افتخار برای دوستانم تعریف می کردم که چطور می توانی جان دوباره از خدایت بگیری و پس از آن هر لحظه فکر کردم من هم بهایی پرداختم و دیگر خجالت نمی کشم و باز هم فکر کردم: یعنی در ازای عمر دوباره ای که خدای من به من بخشید چه مأموریتی بر این سرزمین دارم؟ و ممطئن هستم کار ناتمامی برایم مانده که باید به سرانجامش برسانم... شاید کار ناتمامم جشن آزادی ایران سبزم باشد!
به امید آن روز
پاینده ایران، سبز ایرانی
this text is written by a Green Fighter in Iran

any kind of reprint or redistribution or recirculation of this text without the consent of the blogger cis-germany not allowed

0 comments:

Post a Comment