لبخندت برای ما جهانی شد؛ برای نوید خانجانی/ پویان مکاری
14 اسفند 1388
نیمه شب است که از خواب می پرم، سیل پیام ها و تماس هاست که بر سرم آوار می شود. “نوید را گرفته اند” تحلیل می روم یکباره، خستگی در تنم می ماند، می شکند چیزی در درونم، باور نمی کنم، قبولش ندارم آنچه را که می گویند، ذهنم سرازیر می شود در خاطرات گذشته، آوای کودکی است و کوه های سرزمین پدریمان، داستان های گذشتگانمان و آفتابی که می تابد بر بازی هایمان و آوای اجدادمان که می جوشد در خونم. نه! این مرد در بند شدنی نیست، از سرزمین پدرانمان نتوانستند دربند کنند مردی را، تو را هم نمی توانند نوید.
می دانم که ممنوع است اینجا ایستادن و ماندن و حسرت خوردن. اما هنوز نگرانم از حالت، آرام ندارد این ذهنم تا آنکه می بینم عکست را، چشمانت را که می دانند از این دنیا چه می خواهند و لیخندت را. زمان ایستاده است در آنجا که لبخند می زنی. خاطرات است که زنده می شود باز. دوران دانشجوییمان، شب زنده داری هامان، بحث هامان و خیابان گردی هامان. کم کم داشتم از یاد می بردم که چه بی دلیل می خندیدیم و دوست داشتیم این زندگی را با رنجهایش. چه شد که به اینجا رسیدیم نوید؟ جرممان چه بود؟ که قبول نداشتیم ظلم روزگارمان را، که به دوش کشیدیم گناه دیگران را، که نخواستیم سکوت را، که گفتیم حق فرزندان این مرزوبوم بهترین دانشگاه هاست، که اگر بر ما رفت بر بعد از ما نرود؟ چند سال شد رفیق؟ تلاشهایت، شور و شوق هایت و خستگی هایت، همه این روزگاران در این ذهن مانده. نمی تواند فراموش کند کسی که چه حقی داری بر گردن این مردم و چه کرده ای برایشان.
هنوزعکست در برابر چشمانم است. و این لبخند، لبخندت که نشانه خنده نسل ماست، خنده فرزندان کوروش و جمشید بر کوته فکری ظالمان این سرزمین، خنده بر دردهای داشته، که می گوید از عزم جوانان این سرزمین برای روزهای نو. لبخندت برای ما جهانی شد نوید، جهانی از خاطرات روزهای پشت سر و آتیه روبرو. لبخندت ماند بر تن زخمی کشورمان، حک شد بر تلخی این روزگار. دنیایی در این لبخند است و دنیایی به همراهت. می بینی رفیق؟ دنیایی را به دنبال خود کشاندی. این دنیایمان تمام شدنی نیست.
می دانم که دیگر بزرگ شده ایم، می دانم که دیگر این دردها برای ما درد نیست و نمی گذاری که در آنجا به تو بد بگذرد. پس تا آزادیت منتظریم رفیق، سفر درازی داریم، این راه هنوز ناتمام است
0 comments:
Post a Comment